ازمن میپرسیدکه چگونه دیوانه شدم؟چنین روی داد:یک روز بسیارپیش ازآن که خدایان بسیاربه دنیابیایندازخواب عمیقی بیدارشدم ودیدم که همه نقاب هایم رادزدیده اند.همان هفت نقابی که خودم ساخته بودم ودرهفت زندگی ام برچهره میگذاشتم.پس بی نقاب درکوچه های پرازمردم دویدم وفریادزدم:دزد دزدان نابه کار...مردان وزنان بر من خندیدندوپاره ای ازآن هاازترس من به خانه هاشان پناه بردند.هنگامی که به بازاررسیدم جوانی که برسربامی ایستاده بودفریادبرآورد(این مرددیوانه است!)من سربرداشتم تااوراببینم خورشیدبرای نخستین بارچهره برهنه من رابوسیدومن ازعشق خورشیدمشتعل شدم ودیگربه نقاب هایم نیازی نداشتم.وگویی درحالت خلسه فریادزدم(رحمت رحمت بردزدانی که نقاب های مرا بردند)چنین بودکه من دیوانه شدم.وازبرکت دیوانگی هم به ازادی وهم به امنیت رسیده ام.ازادی تنهایی وامنیت ازفهمیده شدن کسانی که مارامیفهمندچیزی راکه دروجودمان است به اسارت میگیرند.ولی مبادا ازاین امنیت غره شوم حتی یک دزدهم در زندان از دزد دیگر در امان نیست....
نظرات شما عزیزان:
علیرضا 
ساعت18:51---16 خرداد 1394
عادت کرده ام
کوتاه بنویسم
کوتاه بخونم
کوتاه حرف بزنم
کوتاه نفس بکشم
تازگی ها
دارم عادت می کنم
کوتاه زندگی می کنم
یا شاید
کوتاه بمیرم
نمی دانم
فقط عادت
سجاد ساجد 
ساعت23:13---8 تير 1393
|